گاهی اوقات ..



دلم برای همه تون تنگ شده بود؛کاش چیزی به جز قطعی اینترنت منو اینجا میکشوند،هفته پیش فیلم جوکر رو دیدم. دیشب دوباره فیلم جوکر رو دیدم وامروز صبح دوباره نگاش کردم  وبعد بهش حق دادم با یه تفنگ بقیه رو بکشه .

من تا هفته پیش حتی نمیدونستم چقدر میتونیم شبیه جوکر این داستان باشیم

من به معصومیتش در اوایل فیلم توجه نکردم وبعد از خودم نپرسیدم این همه خشونت نتیجه همون خشمی بود که هیچ وقت فرصت بروز پیدا نکرد

الان میتونم تک تک دیالوگ هاش رو احساس کنم

اونجا که میگفت( من حتی نمیدونستم وجود دارم )یعنی تا قبل کشتن اون سه نفر که میخواستن در حد مرگ بزننش ؛هیچ کس نمیاد در مورد یه دلقک که میخواد زندگی شرافتمدانه داشته باشه صحبت کنه؛هیچ کس در مورد قشر بدبخت حرف نمیزنه

انگار مثل سایه داری به زندگی نکبت بارت ادامه میدی.

یا یه دیالوگ دیگش:(وقتی یه فرد تنها و دیوانه رو تو جامعه داری و بعد طردش میکنی فکر میکنی قراره چه اتفاقی بیفته؟)

این همه خشونت جامعه کافیه تا یه نفرو دیوانه کنه؟این طور نیست

چند نفر ما حاضرن خودشونو جای بقیه بزارن. ما فقط دوست داریم بی تفاوت رد بشیم.

فیلم خوبی بود اگه تونستید نگاش کنید .

 


تو این پست میخوام در مورد تجربم در رابطه با روان شناس و روان پزشک رفتن حرف بزنم:) هنوز وقتی به این قضیه فکر میکنم خندم میگیره .اینم بگم چون خیلیا در موردش حرف نمی زنن دیدم خوبه من حرف بزنم شاید امتحان کردید و شاید به کل منصرف شدید.

من از وقتی یادمه از حرف زدن در مورد مشکلاتم اونم با یه فردی به غیر از خانواده متنفر بودم . تو دوران مدرسه حتی از کنار اتاق مشاوره تحصیلی مونم رد نمیشدم .تو دوران کنکور خودم همیشه بهترین برنامه هارو میریختم وقتیم دپرس میشدم .یادمه میرفتم یه فضای تاریک و کوچیک شبیه انباری خونمون پیدا میکردم و یه ساعت اونجا میشستم ،به طرز معجزه آسایی تو تاریکی و فضای کوچیک که هیچی توش به غیر از خودم نباشه حالم خوب میشه:)گاهی اوقات تو کمد یا زیر میز تحریرم جا پیدا میکردم برای فکر کردن. خب من دیوانه بودم و با دیوانگیم رفیق بودم :)جریان از سال پیش شروع شد طی یه سری کشمکش های مختلف که به صورت دوره ای رخ میداد من کنترلمو رو کارام از دست دادم و تصمیم گرفتم از یه روان شناس تلفنی کمک بگیرم ؛من بهش زنگ میزنم و اون حرف میزد/روز اول گفتم شاید اشتباهی شده ؛مگر نه اینکه مراجع بیشتر باید حرف بزنه تا روان شناس.

هفته های بعدم به همین صورت طی شد .یه بار در مورد خورشت سبزی حرف میزد .یه بار دیگه در مورد دختراش با هام حرف میزد . یه بار در مورد الودگی هوا حرف میزد و من گوش میدادم و از پشت خط سرمو تو دیوار میکوبوندم .و دلم میخواست قطع کنم چون همش پول شارژ عزیزم رو به فاک میداد. من در طی سه ماه فهمیدم غذاهای مورد علاقش چیه . بچه هاش عقایدشون به چه شکله.شوهرش چیکارس. وخودش اوقات فراغتشو چه جور میگذرونه ولی روان شناس من حتی نفهمید تو این سه ماه من چی ازش کشیدم:) بماند که بعد گذشت سه ماه هم افسرده تر شده بودم و هم خسته تر برای همین گفتم چه خوب میشد برم یه دارو گیر بیارم که فقط اروم ترم کنه. یه بسم الله گفتم و رفتم بهترین روان پزشک شهرمون رو گیر اوردم یه وقت گرفتم و روز دوشنبه رفتم مطبش .عجب  شلوغ بود مطبش یه گوشه گیر اوردم و برای خودم نشستم. رو به روی من یه آقایی بود که مدام بهم نگاه میکرد و رو ورق دم دستش یه سری حروف که شبیه الفبای فارسی بود خط خطی میکرد:)یه آقای حدودا پنجاه ساله ای هم از سرجاش پاشده بود و هر ده دیقه به منشی میگفت ساعتتون خرابه .اول منشی محلش نزاشت تا خود اون آقا دست به کار شد و اون قدر با عقربه های ساعت ور رفت که یکیش کند. من داشتم با خودم میگفتم که دقیقا اینجا چه غلطی میکنم .یه لحظه به سرم زد بزارم برم ولی بعد گفتم حیفه تا اینجا اومدم نرم تو بشینم .اینم بگم وقتی اونجا نشسته بودم برخلاف مطب دکترپوست که هر کی سرش تو موبایلشه اونجا همه تو صورت هم زل میزدن. میگفتم فقط یه آشنا گیر نیاد:))خلاصه رفتم تو و خود روان پزشکم دیدم .حالا از تیپم براتون نگم . اون روز از سر تنوع هر چی تنم کرده بودم رنگش شاد بود . من عادت دارم وقتی در حال موت هم به سر میبرم یه لبخندی دارم. تا رفتم تو گفتم چه طوری دکتر ؟دیدم تعجب کرد .گفت معمولا کسایی که اینجا میان حال منو نمیپرسن. خلاصه من یه لیست بلند بالا داشتم از مشکلاتم ولی فقط یه مورد گفتم و اونم حال نداشت گوش بده و کلا ویزیتش یه ربع بیشتر طول نکشید و از اون یه ربع من پنج دیقه داشتم بهش التماس میکردم برام یه دارو بنویس ولی هیچی ننوشت. اومدم خونه یه فصل گریه کردم بعد قسم خوردم اگه یه روز یه جا فکر خودکشی به سرم زد از هیچ کس دیگه کمک نگیرم همون لحظه کار خودمو تموم کنم وخدارو شکر از اون موقع تا الان بیشتر روزا فکرش میرسه ولی عملی در کار نیس. من تجربه ای که به دست اوردم این بود هیچ کس نمیتونه کمک کنه فقط باید یاد بگیریم با خود دیوانه مون مدارا کنیم.

 

 


امروز یه دوستی خونه مون اومده بود  که بحث کردن باهاش باعث می‌شد اولش بخندم آخرش از خنده زیاد گریم بگیره. یه تیکه از حرفاش برام جالب بود، گفت از فصلا خسته شده، از اینکه این همه بهار وتابستون و زمستون اومد ورفت

دیگه حوصلش سر رفته.بعد که بیشتر باهاش حرف زدم دیدم این ویژگی مشترک همه مون هست که هر روز بچگی انگار به اندازه یه هفته تو بزرگ سالی مون دیر می گذره:) یکی از اقوام خانوادگی مونم تو سن 38 دوباره حامله شد. همش دارم با خودم میگم عجب حوصله ای داره:)) من خیلی بچه دوستم ولی حوصله بزرگ کردن بچه رو ندارم. بیشتر دوس دارم چن ساعتی باهاشون بازی کنم یا تو پارک از دور بازی کردنشون رو ببینم. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها